همکار خبرنگارم دلخور بود. سوژه اش نتوانسته بود توجهم را جلب کند. گفتم مختاری ولی کلیشه است. گفت دستگیری یک کودک جذاب نیست؟ گفتم ازین خبرها زیادست. گفت کودک است. گفتم فرقی نمی کند. گفت کودک کارست. گفتم دیگه بدتر. کودک کارست و احتمالن گشنگی و یا فشار صاحب کار باعث شده دستش به کجی رود. گذشتیم. اما سوژه ادامه داشت. ماجرا از وقتی شنیدنی شد که متوجه شدیم قصه این ی قصه دیگری است. 
چند کودک کار را به جرم ی گرفته بودند. باید تقاص می دادند. باید جبران می کردند و باقی ماجرا. اما این های کوچک، روایت دیگری برایمان داشتند.
ماه محرم بود؛ چند کودک کار تصمیم می گیرند در محله دروازه غار تهران تعزیه برگزار کنند و برای تعزیه لباس می خواستند. دستشان به جائی بند نبود و جیبشان هم خالی. اما از حال و هوای محرم نمی شد گذشت. این شد که تصمیم گرفتند لباس تعزیه را از راه ی تهیه کنند و هرطور شده تعزیه را برپا کنند. 
تلخ و شیرین قصه را تصویر کردیم تا اینکه هفته بعدش یک راننده تاکسی تماس گرفت و گفت که گزارش را خوانده است و می خواهد کمک کند. گفتم چه کمکی؟ گفت من تعزیه گردانم و می خواهم برای این بچه ها کلاس بگذارم. خیر دیگری هم لباس تهیه کرد و باقی ماجرا. چند روز پیش دوستی که در جریان آنروزها بود، تماس گرفت و گفت جمع دیگری از کودکان کار دوست دارند تعزیه برپاکنند. بانی لباس و تجهیزات هم داریم. آقای راننده را صدا می کنید؟

گرد و غباری که رسیده به شهر ما
بذل مودت ست که آید ز کربلا

 

+ به روایت: محسن مهدیان

سهم سرداران خودسر در واقعه کربلا

مسجدی که شراب خانه بود

واکنش مردم به اولین آسمان خراش تهران

تعزیه ,کودک ,گفتم ,کار ,لباس ,کند ,و باقی ,و گفت ,و می ,تعزیه را ,باقی ماجرا

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Magnifier فروش و پخش عمده نوشت افزار امیر گذرانی مجله ماکسی ، مد ، هنر و خلاقیت خرید و فروش انواع ضایعات اهن در تهران وکیوم آبی جَعْبِهْ ( یادگاری از خاطره) مدیریت کارهای شخصی و سازمانی اینجا بخوان مقالات دانشگاهی